راوی : علی مالکی
در عملیات بدر ترکشی به بدن عظیم زینعلی اصابت کرد و روی زمین افتاد. خون زیادی از بدنش می رفت ودایم دست وپا میزد . رد خون عظیم به چاله ای می رسید که انگار تمام خون بدنش آنجا جمع شده بود.
به بالینش رفتم . نمی توانست صحبت کند. نگاهش که به من افتاد کلمات را به سختی سر هم کرد :
- علی خودتی؟
- خودمم عظیم جان .کاری داری؟ حرف بزن
- علی خیلی خون ازم رفته. می بینی باید برم . دلداریش میدادم "کی گفته باید بری؟ باید بمونی "
دستش را زد زیر خونهایی که داخل چاله جمع شده بود . نشانم دادو گفت: این خون منه . همه را واسه امام حسین(ع) دادم ...
بغض گلویش را می فشرد . غم بزرگی مانع حرفهایش بود . ازفرط ناراحتی فقط اشک می ریخت .
می گفت : "می دانی علی دوست داشتم سرم را براش بدم . اما نشد . نمی دونم قبول می کنه یا نه?
تازه فهمیدم چرا اینقدر تاراحت است. گفتم این چه حرفیه معلومه که قبول می کنه .
دوباره دستش را زد داخل چاله ای که خونش در آن جمع شده بود و آورد بالا وگفت:
"نتونستم سرم رو برای حسین (ع) بدم ..."
این جمله را تکرار کرد و شهید شد.
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
نوشته های پیشین
لوگوی دوستان
لینک دوستان
آمار وبلاگ
بازدید امروز :8
بازدید دیروز :1 مجموع بازدیدها : 90925 خبر نامه
وضعیت من در یاهو
موسیقی وبلاگ
جستجو در وبلاگ
|